بسم الله النور

جوانی به من گفت آقای قرائتی! شما به گردن من خیلی حق دارید پیش خود فکر کردم شاید دلیلش این است که او از برنامه های من حدیث و آیه و مطلبی یاد گرفته است , اما او ادامه داد : شما حقی بر من دارید که هیچ کس ندارد. گفتم موضوع چیست؟ گفت در ابتدای ازدواج و ایام نامزدیم , پدر زنم به خاطر تعصب بی جا اجازه نمیداد ما همدیگر را ببینیم و میگفت در زمان عقد نباید داماد به خانه ی ما بیاید! ما میخواستیم همدیگر را ببینیم اما پدر نمیگذاشت نقشه ای کشیدیم عروس خانم به پدرش میگفت به کلاس آقای قرائتی میروم, من هم به همین بهانه از خانه بیرون می آمدم و همدیگر را میدیدیم!


شیخ محمد حسین زاهد در بین تدریس مسئله ی شرعی اخلاقیات هم می‌گفتند یک بار بین درس فرمودند شخص خیاطی بود خیلی مومن و مقدس شبی خواب دید صحرای محشر است و مقداری پارچه ی سالم و سوخته آوردند و.گفتند جواب این هارا بده , گفت اینها چیست؟گفتند وقتی که پارچه ها را میبریدی مقداری پارچه اضافه می آوردی و حتی وقتی میخواستی نخ را داخل سوزن کنی نخ را روی شعله ی آتش میگرفتی و مقداری از نخ میسوخت و از صاحبان پارچه ها و نخ ها رضایت نمی‌گرفتی حالا باید جواب بدهی 

وقتی ایشان این جریان را تعریف کردند همه ما مثل یخ بدنمان سرد میشد