قسمت یازده


صدای کلید انداختن به در امد

اقا جون بود...

به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو ب وقت ملاقات اقا ایوب برسیم

اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد


همیشه میگفت طلا

خیلی برایم سنگین بود

من.ایوب را پسندیده بودم و او نه

آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها 

قبل از اینکه اقاجون.وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم....



مامان گفت

تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست

وسط نماز لبم را گزیدم...

اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت

من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر ب او دختر نمیدهم  میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.....


قسمت دوازده


یک هفته از ایوب خبری نشد 

تا اینکه بازتلفن اکرم خانم زنگ زد و با ماکار داشت....

گوشی را برداشتم

+بفرمایید؟

گفت:سلام

ایوب بود چیزی نگفتم

+من را ب جا نیاوردید؟

محکم گفتم نخیر



+بلندی هستم

+متاسفانه ب جانمیاورم

+حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم

+من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست

+اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم

+شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد  خداحافظ



گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه

از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار


اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد 

شهلا خانم تلفن

تعجب کردم با ما کار دارند؟؟

گفت بله همان اقاست



قسمت سیزده



همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم  و برگشتم

مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟

تکیه دادم ب دیوار

اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید

مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید

برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟


لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده 

من دلم روشن است 

خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود 

تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف

نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد  و امد تا قلب تو 

من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید

انوقت محبتش هم ب دلت مینشیند



اکرم خانم صدا زد 

شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت 

میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟

مامان لبخند زد و رفت دم در 

من هم مثل مامان ب خواب اعتقاد داشتم 

محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم 



مامان ک برگشت هنوز میخندید 

گفتم بیاید شاید ب نتیجه رسیدید

گفتم ولی اقا جون نمیگذارد 

گفت من به این دختر بِده نیستم



قسمت چهارده



ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود

وقتی امد من و مامان خانه بودیم،اقاجون.سر کارش بود....

رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...

دست ایوب ب گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....

مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....



ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......

-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....

مامان کاغذ را گرفت

-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...

مامان ک رفت به ایوب گفتم

- کار درستی نکردید....

-میدانم ولی نمیخواستم بیگدار ب اب بزنم

با عصبانیت گفتم

-این بیگدار ب اب زدن است؟؟ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟



چیزی نگفت

گفتم 

-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود

ارام گفت

-" میشود"

-نه امکان ندارد ،اقاجونم.ب خاطر کاری ک کردید حتمامخالفت میکنند

-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....

-مگر چی؟؟

-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....


قسمت پانزده



از این همه اطمینان حرصم گرفته بود

-به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟

-به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور✨



-عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم

-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم

-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم

میخواستم تلافی کنم



گفت

-من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور....

عکس نداشتم....

عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش....



قسمت شانزده✨



توی بله برون مخالف زیاد بود...

مخالف های دلسوزی ک دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند....

دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده

بود و زده بود بیرون...

از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست...

توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند...

کار ایوب یک جور سنت شکنی بود...

داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران...✨



ایوب کنار مادرش نشسته بودو ب ترکی میگفت....

ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن...

دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت...

-الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی ب این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد ک بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد..✨



دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت....

-برای ارامش خودمان یک راه میماند این ک قران را شاهد بگیریم...

بعد رو کرد ب من وایوب

-بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید..

من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان  را کنار هم روی قران گذاشتیم...



دایی گفت

-قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم  خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید....

قسم خوردیم ....

قران دوباره بین ما حکم شد....


قسمت هفده✨



فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود....

هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم...

یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه....

ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...

تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨



پرسید

-گرسنه نیستی؟؟

سرم را تکان دادم

گفت

-من هم خیلی گرسنه ام

به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد....

دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ...

گفت بفرما

بسم الله گفت و خودش شروع کرد



سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد 

چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....

از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید....

اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم  غذا بخورم ...✨



ایوب پرسید

- نمیخوری؟؟

توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا

-مگر گرسنه نبودی؟؟

-اره ولی نمیتونم

ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم....

از حرفش خوشم نیامد

او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.....


قسمت هجده



از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند....

ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت

گفت 

-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨



اطراف را نگاه کردم

-اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟

سرش را تکان داد گفتم

-زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨



نگاهم کرد 

-این خانمها بدون اینکه  خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟


قسمت نوزده


اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛

-نامحرمید و گناه دارد

اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود

یک روز با ایوب  رفتیم خانه  روحانی محلمان

همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨



او را میشناختیم....

او هم ما واقاجون را میشناخت...

همانجا محرم شدیم....

یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...

مامان از دیدن صورت گل انداخته من  و جعبه شیرینی تعجب کرد✨



-خبری شده؟؟

نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.

گفتم

-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....

دست مامان تو هوا خشک شد.....



قسمت بیستم✨



دست مامان تو هوا خشک شد....

-فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨



مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟

یک شیرینی دادم دست مامان

-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨



بی اجازه شان محرم نشده بودیم....

اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند....

نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....

با قهر کردنش....