قسمت چهل و یک


چند روز قبل از عمل  دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند

ناگهان در زدند.....

ایوب پشت در بود.....

با سر و صورت کبود و خونی....

جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"

اوردمش داخل خانه....

"هیچی،کتک خوردم...."


هول کردم

"از کی؟کجا؟"

-توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.....

استینش را بالا زدم

-فقط همین؟

پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد

-خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید......

دستش کبود شده بود

گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.....


قسمت چهل و دو


ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد

خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود

چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد 

دوربین عکاسیش را برداشت....


من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود ک میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.....

منافق ها توی خیابان بودند...

چند قدمی مسیرمان با مسیر  راهپیمایی انها یکی میشد....


رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم ،ما را ک دیدند بلند تر شعار دادند....

شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت ک مثلا عکس بگیرد،چند نفر امدند ک دوربینش را بگیرند.....ایوب واقعا هیچ عکسی،نیانداخته بود.....


قسمت چهل و سه


وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال  درمان فکش تا بعد برود جبهه...

دوباره عملش کردند...

از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند...

گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت


-حالا کجاست

-فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده  باشد...

رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد 

تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر

نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد


-زحمت کشیدید اقا

اشک هایش را پاک کردم

-بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی

صدای ایوب از پشت سرم امد 

-سلام بابا


قسمت چهل و چهار


برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد...

صدای نگهبان بلند شد...

-اقا کجاا؟؟

محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ...

محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد...


ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد 

-بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟

محمد حسین بلند بلندگریه میکرد....

نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ...

رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود


قسمت چهل و پنج


از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود ک باید برگردی سر شغلت

یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی

پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود 

گفتم بالاخره چه کار میکنی؟


-برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا

اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی ک با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت....

ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه....

یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم


چند روزی بود از او خبری نداشتیم .....

تنهایی و بی هم زبانی  دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم...

از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم  معلوم بود عملیات شده

شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد"

شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده


صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم

خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام

نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال"گفتن ایوب ب خودم امدم....

تمام بدنش باندپیچی بود...


حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند...

-چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟

-میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو

....

شیمیایی شده بود...با گاز خردل...

مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت ....

توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند  و موقتا نابینا شده بود.....

پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید ....


گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت نداردو هر احظه ممکن است نفسش بند بیاید.....

برای ایوب فرقی نمیکرد....

او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت



قسمت چهل و شش


نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.....

تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند....


دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه.دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود....

صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد....


ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند...

وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود

گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟

قسمت چهل و هفت


بستری شدن ایوب  انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.....

از اتاق عمل ک بیرون می اوردنش....


نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم....

عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود .....


چند بار پیش امد ک وقتی پیوند گوشت ب دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده....

یک بار بهش گفتم

-ایوب نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت...

سرش را بالا انداخت....

مطمئن بود....

دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم.....

وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود....

بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.....

وگرنهکمی بعد به جایی رسید ک دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون.....

ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده.بود .....

ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند....


قسمت چهل و هشت


دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد

مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد ..

ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود


از هر موضوعی،کتاب میخواند 

یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود

گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟


سرش را بالا انداخت

-مگر دنبالت کرده اند؟

سرش توی،کتاب بود

_باید این را تا صبح تمام کنم

صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود 

با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود...

تا دوساعت بعد هنوز جای  دوتا  فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود....

قسمت چهل و نه


با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد...

ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند....

گفتم

-تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی 


ایوب دوباره کنکور داد

کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا  پستش کردم

او برای ایوب انتخاب رشته  کرد

ایوب زنگ زد تهران

-چه خبر از انتخاب رشته م؟

-تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی

قبول شد...

مدیریت دولتی دانشگاه تهران ....

بالاخره  چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز  تمام شد...

برای درس ایوب امدیم تهران 

ایوب مهمان خیلی دوست داشت

در خانه ما هم  ب روی دوست و غریبه باز بود

دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند


ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت 

مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من....

قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند....

چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت....

اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم....


منظورم را متوجه شد

یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من 

از خجالت سرخ شدم 

بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه

دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم


قسمت پنجاه

روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود

خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان...

وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود

حسن اسم برادر شهید ایوب بود....

چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود

هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر....


برایم جگر ب سیخ میکشید  و لای نان میگذاشت

لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید...

تا لقمه ب دستم برسد

میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم ....

نخیر....

همه اش برای بچه است ...