قسمت هفتاد و یک


چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید....

نگاهش کردم .....

اشک میریخت و ب ایوب ماساژ قلبی میداد.....

سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت.....

دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد"


قسمت هفتاد و دو


امدم توی راهرو نشستم...

انگار کتک مفصلی خورده باشم...

دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم....

بی توجه ب ادم های توی راهرو ک رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعت ی خوابیدم....

فردا صبح ک هنوز تمام بدنم درد میکرد ....

فراموشی هم ب کوفتگی اضافه شد......

حرف هایی 

دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم

برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم....

گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک ان شب ب من وارد شده......


قسمت هفتاد و سه


ایوب داشت ب خرده کارهای خانه میرسید....

تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت.....


گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"

-مثلا چه جور کاری؟

-مهم نیست،هر جور کاری باشد....

سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت

"نُچ،خانم ها یا باید دکتر شوند ،یا معلم و استاد...باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد"


ناراحت شدم

"چرا حاجی؟"

چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار میکنم ،میبینم ک با خانم ها چطور رفتار میشود....

هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف انها را نمیکند ...حتی اگر مسئولیتی ب عهده ی زن هست نباید مثل یک مرداز او بازخواست کرد.....او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.....

اصلا میدانی شهلا.....باید ناز زن را کشید،نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی ادمها را بکشد.....


قسمت هفتاد و چهار

چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.....

هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است....

مراقبت های خاص خودش را میخواهد....ب روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد،نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.....


این تنها کاری بود ک مدد کار ها میکردند....

وقتی اعتراض میکردم ،میگفتند"به ما همین قدر حقوق میدهند"

اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد....


قسمت هفتاد و پنج

اگر ان روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد

هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم...

وضعیت عصبی ایوب ب هم ریخته بود...

راضی نمیشد بامن ب دکتر بیاید ...


خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه

نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم..

دکتر گفت پس مریض کجاست؟

گفتم"توضیح میدهم همسر من....."

با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان....


گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....."

از جایش بلند شد  و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."

با اشاره اش از جایم پریدم ...


در را باز کردم...

همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند....

رو ب دکتر گفتم"فکر میکنم همسر من ب دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید....

در را محکم بستم و بغضم ترکید...

با صدای بلند زدم زیر گریه واز مطب بیرون امدم


قسمت هفتاد و شش

مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود....

دو ساختمان مجزا  برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند....


ایوب با کسی اشنا نبود...

میفهمید با انها فرق دارد...

میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند....

کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود....


از صبح کنارش مینشستم تا عصر.....

بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم....

بچه ها هم خانه تنها بودند ....

میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید 

"من را اینجا تنها نگذار"


طاقت دیدن این صحنه را نداشتم....

نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود....

عقایدش را دوست داشتم ......

مرد زندگیم بود.......

پدر بچه هایم بود ......

را در این حال ببینم...


قسمت هفتاد و هفت

چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...

یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....

یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد...


اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....

با هر قدم او هم دنبالم می امد...

تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....

نگهبان در را نگاه کردم...

جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....


چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ...

صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ...

او هم داشت میدوید....

"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."

بغضم ترکید....

اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....

نگهبان در را باز کرد....

ایوب هنوز میدوید...

با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم.....


قسمت هفتاد و هشت


ایوب ک ب در رسید، نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....

ایوب میله ها را گرفت....

گردنش را کج کرد....

و با گریه گفت....

"شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"

چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....

نمیدانستم چه کار کنم....

اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....

قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم  ارام و قرار نداشت ....

اگر هم میگذاشتمش انجا.......

با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم.....

وسط خیابان بودم


قسمت هفتاد و نه


راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟

توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه...


انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم...

وقتی پرسید "چه میخواهید؟"

محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد"

دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ...

ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....


 مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال....

بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند...

با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم...

نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود....

اسایشگاه خالی بود...

هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود...

ایوب بود و یکی دو نفر دیگر ...

سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی  میکرد....

هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید...


قسمت هشتاد

مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...

برای عمل های ایوب تهران میماندیم...

ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند...

میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"

کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....

کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...

پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....

یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....

پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"

اما ایوب کار خودش را میکرد...

کشیک میداد ک کسی نیاید....

انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم...

ادامه دارد