قسمت صد و یک 


توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم....

"ارام باشید خانم.....حال ایشان....."

چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....."


گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟"

دکتر سرش را پایین انداخت  وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم.....

چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"


قسمت صد و دو


امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....

از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد....

ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟

فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟


چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."

زهرا اخرین قطره های  اب قند را  هم داد  بخورم....


صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....

با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...

خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....

صورت خیس من و زهرا را ک دید.....

اخم کرد.....

"مامان....بابا کجاست؟"


قسمت صد و سه


زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود....

محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟"

رو کرد ب پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟"

رگ گردنش بیرون زده بود.....

با عصبانیت ب پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟"

دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد....

اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."

محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند....

محمد نشست روی زمین و زبان گرفت...

"شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت.....

وقتی میلرزید شما ها ک نبودید.....

همه جا تاریک و سرد بود....

همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....."

بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."


قسمت صد و چهار


ایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند...

بعد از امپول ....ایوب ب محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد ک راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود ک  ماشین چپ میشود.....

ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون....


دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده"

از موبایل اقا نعمت زنگ زدم ب خانه.....

بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان"

گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟"

-ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند  بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...."

مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟"

بینیم سوخت و اشک دوید ب چشمانم"اره خوب است دخترم....خیلی خوب است..."


اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....

"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"

صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....

لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم....


هدی با گریه حرف میزد....

"بابا ایوب رفته؟"

اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است"

هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد....

هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان"

-نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز

-ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....


قسمت صد و پنج


وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....

هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....


این اخرین خواسته  ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....

سوم ایوب،روز پدر بود...

دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....

نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....


صدای نوار قران را بلند تر کردم....

ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر زرذیم قران بگذارد"

قاب عکس ایوب را از روی تاقچه زرداشتم و ب سینه م فشار دادم

اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...."


قاب را میگیرم جلوی صورتم  به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو  اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش"

اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید....

مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش.....


قسمت صد و شش


روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم.....

از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها .....

محمد حسین داغان شده....

ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند...

خودش را میزند و لباسش  را پاره میکند......


محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.....

هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد....

مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند...."

اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟"


ولی خواندمشان نوشتی

"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"

قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه...


قسمت صد و هفت


از ایوب هر کاری بر می اید...

هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....

مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"

دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."


امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد.... 

توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....

برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....

حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....

قسمت صد و هشت


یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند....

وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود....

یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من....


-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟

-نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند...

شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....."

چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد....


سینی خالی را اورد توی اشپز خانه

"مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم .....

شب ایوب توی خواب...

سیب ابداری را گاز میزد و میخندید.....

فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود......


قسمت اخر


از تهران تا تبریز خیلی راه است...

برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش....

سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم....


بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد.....

اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم...

اما باز دلم شور میزند....

انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم  ک نکند چشم توی چشم هم شویم.....

فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟

چه بگویم؟

از کجا شروع کنم؟

ایوبم.................................


پایان..