قسمت هشتاد و یک


شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم  ....

رد شدن سوسک هارا میدیدم....

از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید....


وقتی  پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند...

بوی الکل و مواد شوینده  و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت....


درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد....

گاهی قرص هم افاقه نمیکرد....

تلویزیون را روشن میکرد  و مینشست روبرویش ....

سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست.....


قسمت هشتاد و دو


قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود  و تا صبح ادامه داشت...

خمیازه کشیدم...

"خوابی؟"

با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم"


-خسته نمیشوی  هر شب تا صبح قران گوش میدهی؟

لبخند زد"نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند"

هدی دستش را روی شانه ام گذاشت

از جا پریدم "تو هم ک بیداری!"

-خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب....


شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.....

ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد.....

هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست ایوب افتاده بود را برداشت.....

فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.....


قسمت هشتاد و سه


ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد ....

انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.....

بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند  تا صبح با هم حرف میزدند....

ایوب از خاطراتش میگفت....

از اینکه بالاخره رفتنی است....


محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند .....

داد میکشید"بابا اگر  از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها"

ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی....


محمد حسین مرد شده بود.....

وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...

فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد....

حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد  و کمکم میکرد  برای ایوب لگن بگذارم....

ادامه دارد...


قسمت هشتاد و چهار


اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا

اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"

با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......


شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....

مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......

وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....

ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....

ایوب آه کشید و آرام گفت.......

"خدا صدام را لعنت کند"


بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......

توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......

دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......

اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......

انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......

حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها......


قسمت هشتاد و پنج


دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....

چاره اش این بود ک بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد.....

تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند

"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"


فریاد زدم......

"کلانتری؟"

صدایم در راهرو پیچید.....

_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست"

بغض گلویم را گرفته بود......

چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد  و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....


قسمت هشتاد و شش


ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....

وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....

لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."

کمی فکر کرد و خندید.....

"من میگویم زن یک  حاجی بازاری  پولدار شو....."


خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....

شوخی تلخی کرده بود .....

هیچ کس را نمیتوانستم  ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....

فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......

با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"

خندید.......

"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....

چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."


-بس کن دیگر ایوب

-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....

-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی  ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"......

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.....

سرش را تکان داد....

"حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت  گفتم...


قسمت هشتاد و هفت


عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....

توی راه کلیسای جلفا بودیم....

ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....

بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....


ایوب گفت"حالا ک  اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"

در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....

باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....

ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......

بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......

ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...

هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...


ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....

گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.....

بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد.....

"نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم...."


قسمت هشتاد و هشت


ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم.....

خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.....


تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم......

چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت

-"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"

بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود....

"آقای وزیر.....محسن مرد...."

مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد...

گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد....


از تبریز تلفن کرد...

"شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...."

هول کردم....."دکتر رفتی؟"

-آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟

گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم.....


-آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده.....

حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.....

گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد....

گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..."

با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....."

التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......"


قسمت هشتاد و نه


درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز ....

التماس هم فایده نداشت...

رفت اتاق عمل .....

،بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید....

تومور را خارج کردند....


 ولی عصب پایش مرد....

بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت...

.پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد....

شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود....

.احساس ادم مثل خواب رفتگی است....

ان عضو گز گز میکند....

سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند....

اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند....

قسمت نود


نیمه های شب بود.....

با صدای ایوب چشم باز کردم....

بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟"

از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟"

انگشتش را گذاشت روی بینی و  ارام گفت

"هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد.....

هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...."


حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است....

-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند.....

سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت....

پایش را گذاشت لبه میز تحریر....

چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....