قسمت اول : اولین شعاع نور 



همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ... 

صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ... 

هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ... 

 

عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما 

قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از 

سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ... 

 

به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ... 

لعنتی هیچ جور بیخیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در 

برابرم نقش بست ... 

بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ میریختن ... به اطراف 

نگاه کردم ... 

- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ... 

 

هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ...

- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی ؟

... می دونی دیروز ... 

 

صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد ... معده ام بدجور داشت بهم میپیچید ... دیگه

نتونستم خودم رو کنترل کنم ...

- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...

- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...

 

چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که 

روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ... 

دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...

 نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...

 

سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ... 

هی - پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ... 

 

قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟