خدایا بگیر هــــر آنچه تـــــو را از ما میـــ گیـرد

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

خاطرات شهید سید طاها ایمانی (۶)

بسم الله النور


اومد خونه دیدم می لنگه. پای راستش رو درست نمی تونست بزاره زمین. ازش پرسیدم چی شده؟

گفت: نمی دونم چرا میزارم زمین خالی می کنه. نگهم نمی داره

هر چی می پرسیدم فقط می گفت: چیز خاصی نشده .منم فکر کردم فقط  ضربه شدیدی بوده. پاش رو براش بستم.یه چند ساعت که گذشت دیدم پاش بدجور ورم کرده. بردمش بیمارستان. از پاش که عکس گرفتن گفتن شکسته. 

توی صف برای گچ گیری بودیم. هر کی نشسته بود اگه گریه و ناله نمی کرد، حداقل توی چهره اش درد مشخص بود. طاها نشسته بود و با کناریش حرف می زد و می خندید. پاشم که گچ گرفتن همین طور. 

وقتی برگشتیم خونه هنوز گچ پاش خشک نشده دیدم داره میره توی کوچه. بهش گفتم کجا میری؟ 

گفت: میرم بازی بچه ها رو نگاه کنم. 

ملیحه هم دنبالش رفت دم در. نیم ساعت نشده بود که دوید اومد خونه و خبر داد که طاها از دیگه به دیدن بازی اکتفا نکرده و رفته وسط زمین. 

سریع چادرم رو سر کردم رفتم دم در. دیدم لی لی کنان داره بازی می کنه. گاهی هم خیلی آروم پنجه پاش رو میزاشت زمین. به تنها چیزی که نمی خورد آدم پا شکسته بود. تا چشمش به من افتاد قیافه بچه مظلوم ها رو به خودش گرفت. منم دیگه هیچی نگفتم و برگشتم تو. به دقیقه نکشیده اونم برگشت. 

بچه ام رو می شناختم که یه جا بند نمیشه اما یکم ترس برم داشته بود. نکنه پاش غیر از شکستگی عصبش هم آسیب دیده.

فردا به جای اینکه بره مدرسه، دوباره برش داشتم بردمش بیمارستان. پزشک یکم معاینه اش کرد و نوک تک تک انگشت هاش سوزن زد. اینم همین طور عادی بهش نگاه می کرد. 

پرسید: درد نداری؟ گفت: چرا  

پرسید: چقدر درد گرفت؟ بهش از ده نمره بده.  گفت: شیش و هفت

یکم بهش نگاه کرد و گفت: پس چرا واکنش نشون نمیدی؟

یه حالت خاصی به خودش گرفت و جواب داد: یه دردهایی توی دنیا پیدا میشه که این پیششون هیچه. اینها که گریه نداره. 

دکتر چند لحظه همین طوری بهش خیره شد و خنده اش گرفت. با همون حالت رو کرد به من و گفت: خانوم نگران نباشید تنها مشکل بچه شما فیلسوف بودنشه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۵)

بسم الله النور 


چهره زیبایی داشت با یه لبخند دل نشین. به خصوص حجب نگاهش همه رو مجذوب خودش می کرد. 

بین دخترهای دانشگاه کمتر دختری رو می تونستی ببینی که مجذوب این چهره یا این آدم نشده باشه.

حتی یه عده به خاطر زیبایی چهره اش بهش پیله می شدن که باهاش عکس بگیرن هر چند هیچ کدوم عکس ها مثل خودش نمی افتاد. گاهی گروه رفقای خودمون هم به شوخی بچه خوشگل صداش می کردن. 


عموما ساکت بود و هیچی نمی گفت اما مشخص بود ته چهره اش راضی نیست. علی الخصوص که دیگه از عکس فراری شده بود. هر وقت اسم عکس می اومد می رفت پشت دوربین. 


یه روز توی در دور هم جمع شده بودیم که از پشت بهمون نزدیک شده بود و زد روی شونه سهیل و گفت: برو کنار بزار خرطوم رد شه. 

با تعجب نگاهش کردیم. اوایل همه جا می خوردن آخه بینی بزرگی نداشت. بینیش به چهره اش می اومد. اما کم کم خودش دماغش رو جک کرد. 

- برو کنار احترام خرطوم واجبه ... دماغ باید خرطوم باشه که آدم رو از صد کیلومتری بشناسن ... اصلا کل هیبت فیل به خرطومشه ... 


کم کم اصطلاح بچه خوشگل به آقای خرطوم تغییر کرد. قیافه اش رو جک کرده بود. یکی از بچه ها که رفیق فابریک طاها بود آخر شاکی شد. در جوابش گفت: 

- امان از نفس بشر، اون روزی که بره جلوی آینه و به جای بنده کوچک خدا، نفس متکبرش بگه: سلام زیبا. عزت از طرف خداست. به هر کسی که بخواد عزت میده حتی اگر اون آدم زیبا نباشه. حتی به آقای خرطوم 


و خندید. 

راست می گفت. و عجب عزتی خدا بهش داد.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده