مردی نزد همسرش آمد و گفت:
نمیدانم امروز چه کآر خوبی انجام دادم که یک فرشته نزدم آمد و گفت که یک آرزو کن تا من فردا برآورده اش کنم!
همسرش به او گفت ما که 16 سال است که بچه ای نداریم آرزو کن که بچه دار شویم
مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را ب برای او تعریف کرد
مادرش گفت : من سال هاست که نابینا هستم آرزو کن پس آرزو کن که چشمان من شفا یابد
مرد از پیش.مادرش به نزد پدرش رفت.پدرش به او گفت: من خیلی بدهکارم و قرض زیاد دارم از اون فرشته تقاضای پول زیادی کن
مرد هر چه فکر کرد که هوای کدامشان را داشته باشد
تا اینکه فردا راه چاره را یافت و با خوشحالی پیش فرشته رفت و گفت:آرزو دارم که مادرم بچه ام را در گهواره ای از طلا ببیند!