قسمت سی و یک


مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد...

دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد ....

ایوب خیلی مراعات میکرد 



وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم"

حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.....

صدایش میکردند "داداش ایوب"



خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ......

ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......"

بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند 

و ایوب باز میخواند.....



قسمت سی و دو


کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد....

وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد  بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد....



برای بچه های محله  هم علامت گذاشته بود....

همیشه توی کوچه شلوغ بود.....

وقتی مامان دستمالی را از پنجره اویزان میکرد ،بچه هامیفهمیدند حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند ....

دستمال را ک برمیداشت،یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.....


قسمت سی و سه


یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود .....

زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند....

ایوب داد زد"هرچه میگویم نمیفهمند.......باباجان،هواپیماهای دشمن آمده....."

ب مگسی ک دور اتاق میچرخید اشاره کرد.....


آخر من ب تو چه بگویم؟؟بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود ،حقت است......

دستشان را گرفتم و بردم بیرون .....


توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم...

کلاه هم پیدا میشد...

دادم ک سرشان بگذارند...

هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا ارام شد.....


قسمت سی و چهار


توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود...

حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید....

جایی از بدنش نبود ک سالم باشد....

حتی فک هایش قفل میکرد؛همان وقتی ک موج گرفتش.....

وقتی ک بیمارستان بوده با نی ب او اب و غذا میدادند....



بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند ک با زور فک هارا باز کنند ؛فک از جایش در میرود.....

حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد....

حتی،وسط مهمانی،وقتی قاشق توی دهانش بود....

دو طرف صورتش را میگرفتم...

دستم را میگذاشتم روی برامدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم....

فک هاارام ارام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد.....


بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند....

میتوانستم صدای "اخی"گفتن بعضی ها را ب راحتی بشنوم....

باید جراحی میشد....

دندان های عقب ایوب را کشیدند؛همه سالم بودند...

سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند....


دکتر قبل از عمل گفته بود ک این جراحی حتما عوارض هم دارد.....

و همینطور بود

بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد....

صورت ایوب چند بار جراحی شد تا ب حالت عادی برگردد،ولی نشد...

عضله بالای ابرویش را برداشتند  و ابرو را ثابت کردند .....

وقتی می خندید یا اخم میکرد،ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد....

قسمت سی و پنج


کنار هم  نشسته بودیم...

ایوب استینش را بالا زد  و بازویش را نشانم داد 

"توی کتفم ،نزدیک عصب یک ترکش است.دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم  بهتر است....این بازو هم چهل تکه شد...بس ک رفت زیر تیغ جراحی...."



ب دستش نگاه میکردم

گفت"بدت نمیاید میبینیش؟؟"

بازویش را گرفتم و  بوسیدم....


-باور نمیکنی ایوب ، هر جایت ک مجروح تر است برای من قشنگ تر است....

بلند خندید 

دستش را گرفت جلویم

"راست میگویی؟پس یا الله ماچ کن"

سریع باش.....


قسمت سی و شش


چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان.....

من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود.....

مراسم بزرگی انجا برگزار میشد....

زیارت عاشورا میخواندند ک خوابم برد ....

توی خواب امام حسین را دیدم ...


امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد"

توی خواب شروع کردم ب گریه و زاری ....

با التماس گف

تم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟

امام امد.نزدیک 

روی دستم دست کشید و گفت

"خوب میشود"

بیدار شدم....


یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم  و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است....

رفتم مخابرات و زنگ زدم ب ایوب ...

تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام  زد زیر گریه...

بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ...

دوباره شماره را گرفتم ...

برایش خوابم را تعریف نکردم...

فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم....

با صدای بغض الود گفت 

"میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم محمد....


قسمت سی و هفت


نیت کرده بودیم ک اگر خدا ب اندازه یک تیم فوتبال هم ب ما پسر داد،اول اسم.همه را محمد بگذاریم....

گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟

جوابم را نداد....


چند سال بعد ک هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است....

مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد ....

روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود....



تلفن میزد

همین ک صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت....

"سلام ایوب"

ذوق کرد....گفت

"صدایت را ک میشنوم،انگار همه دنیا را ب من داده اند"

زدم زیر گریه.....

"کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"

-میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز....



حرفی نزدم...

صدای گریه ام را میشنید...

-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی....

تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟

با گریه گفتم

"خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب...

-نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است....

اگر اینطوری فکر کنی،خیالت راحت تر میشود....بیا شهلا از این ب بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟



تا یازده شب را هر ب هر ضرب و زوری گذراندم....

شب رفتم پشت بام و ایستادم ب تماشای ماه...

حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد....

زمین برایم یک توپ گرد  کوچک شده بود ک میتوانستم با نگاه ب ماه از روی ان بگذرم و برسم ب ایوبم....

ب مَردم....


قسمت سی و هشت


نامه اش ازانگلیس رسید 

"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد....

همسر عزیزم شرمنده ک در این وضع در کنارت نیستم ....

تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار...

امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد....گفته بودی از زایمان میترسی...نگران نباش،فقط ب این فکر کن ک موجودی زنده از تو متولد میشود....."


بعد از دو ماه ایوب برگشت....

از ریز و درشت اتفاقاتی ک برایش افتاده بود ،تعریف میکرد...

میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"

با لبخند نگاهش کردم.....


تکیه داد ب پشتی 

-شهلا......؟

این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟

چشم هایم را ریز کردم

-چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟

-خانم های اینجا و انجا ک بودم.....

خنده ام گرفت.....


-نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند....

-خب،تو چرا نمیکنی؟

-چون خرج داره حاج اقا......

فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.....

خیلی خوشش امد

گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..."

آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم......

چیزی نگذشت ک.ثبت نام کرد برود جبهه....



-کجا ب سلامتی؟

-میروم منطقه...

-بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته......

-سر برانکارد رو ک میتونم بگیرم.....

از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است...

و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم.....


قسمت سی و نه


موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان....

محمد حسین ک ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد...

دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند ک اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود...

انقدر ک اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم.....


اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد....

گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم....

برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت.....

خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم...



توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام  گفت"این ها خواهر برادرند"

ب زن و مردی اشاره کرد ک نزدیک میشدند...ب هم سلام کردیم...

-بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم....

ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....



برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب


همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...."

لبخند زد

-من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی......

قسمت چهل



روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم....

با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم...

فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم...

ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند



همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب....

ایوب امد.

نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا.....دلم میخواهد پیش شما باشم......"

-خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟

ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.....