قسمت نود و یک


از صدای جیغم محمد حسین  و هدی از خواب پریدند.....

...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....

اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد....


محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....

چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان...

سحر شده بود ک برگشتند....

سرتا پای محمد حسین خونی بود....

ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....

پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود  ک جای ضربات چاقو بود.....


من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...

هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....

دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.....


قسمت نود و دو


زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...

توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....


زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود....

درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....

مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....


قسمت نود و سه


جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....

دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....

دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....

با زخم باز برگشتیم خانه....


صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....

میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....

حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....

تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....

میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....

ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....

هول برم داشت .....

ایوب کسی بود  ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد

صدایش کردم....

ایوب........؟

جواب نشنیدم

قسمت نود و چهار


کنار دیوار بی حال نشسته بود....

خون تازه تا روی فرش امده بود

نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...

فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...

بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....


میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....

میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...

چانه ام لرزید....

ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟

اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...

ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."

بغضم ترکید.....

"بگذار برویم دکتر"


اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...

"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."

بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند

چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...

قرص را توی دهانش گذاشتم ...

لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...

ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟

اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...

یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...


قسمت نود و پنج


صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....

ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ...

گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟"

هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....

"اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"


خیلی جدی نگاهم کرد...

"جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری  مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."

-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"

دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"

صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"

خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"

میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد...

برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد....


قسمت نود و شش


عصر دوباره تعادلش را از دست داد.....

اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت....

محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد....

درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود....

اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد....

دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود...

از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ...

تلفن را برداشتم....

با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید...

صدایم را میشناختند....

منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود"


-چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم

چند دقیقه کجا ،غروب کجا......

از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند....

ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود...

دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟"

از جایم پریدم"تبریز چرا؟"

-میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.....

قسمت نود و هفت


خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"

-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد

محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"

ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم"


گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید

رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟"

جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....."

کمی مکث کرد...

"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."


تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت...

ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب  قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....

سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...

گوشی را برداشتم...

محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"

-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"

محمد حسین نفس نفس میزد

"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"


تکیه دادم ب دیوار

"تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟"

- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید....

پاهایم سست شد....

نشستم روی زمین....

-الو......مامان....من چی کارکنم؟


قسمت نود و هشت


اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم"

-توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ....


تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم .....

یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟"

صدایش میلرزید و تند تند  نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟"

-هیچی شهلا خواب دیده ام....

-خیر است ان شاءالله

-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد"


قسمت نود و نه


صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....

انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم

هدی را فرستادم مدرسه....

زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....

محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم...


زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند....

عقب نشسته بودم....

صدای پچ پچ ارام اقا نعمت  و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد....

ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....

سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده....


کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود  و ب دنبال خودش میکشید....

روی اسب ایوب نشسته بود.....

قیافه اش درست عین وقت هایی بود  ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.....


-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....

محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت....

"هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است.....

صدای ایوب پیچید توی سرم......

"محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم......

شانه هایم لرزید.....


قسمت صد


زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟"

بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.....

صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید....


خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد...

هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم....

حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم....

تک و تنها و بی کس.....

با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند.....


قطره های اب را روی صورتم حس کردم....

زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش"

اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد.....

"ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......"

برگه امبولانس توی پاسگاه بود.....

دیدمش .....

رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد"