خدایا بگیر هــــر آنچه تـــــو را از ما میـــ گیـرد

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

قاب عکس خالی چرا؟

بسم الله النور



تازه عروسی کرده بودن. با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل و شیرینی بخریم و یه سری به شان بزنیم. خانه شان کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند. روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ خالی بود.
برای همه مان سوال شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی به دیوار پذیرایی خانه اش بچسباند.

عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم: این قاب خالی چیه!؟ نکند به زودی در این مکان عکس عروسی تان نصب می شود!؟ بچه ها خندیدند.
خودش هم لبخندی زد و جواب داد:نه. . . این قاب جای خالی عکس امام زمان است.
می خواهیم وقتی حضرت مهدی ظهور کردند و چهره شان را همه دیدند عکس شان را به دیوار خانه مان بچسبانیم. همه مان مات و مبهوت شدیم. یکی پرسید:
پس چرا از حالا قاب خالی زده ای به دیوار؟ هنوز که آقا ظهور نکرده اند. فوری جواب داد: همین دیگر...
می خواهیم همیشه یادمان باشد یک چیزی توی زندگی مان کم داریم.

هر لحظه که این قاب خالی را می بینیم یادمان می افتد که منتظر ظهور باشیم...
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
طلبه آینده

السلام علیک یا امام هشتم یا علی بن موسی الرضا المرتضی

بسم الله النور


شعری زیبا از زبان بیمار شفا گرفته...



دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و آب شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
اینبار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری"

برخاستم ...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری-

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت:

یا امام رضا (علیه السلام)واقعاً که محشری!
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه آینده

جلوی نفس اماره اش ایستاد

بسم الله النور 



شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. 


از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. 


صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 


شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد.


منبع: کتاب آموزه های وحی در قصه های تربیتی، مولف عبدالکریم پاک نیا، انتشارات فرهنگ اهل بیت 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده

حدیث کسا به شکل شعر

بسم الله النور 




روایت شد از حضرت فاطمه

حدیث شریفی برای همه


که روزی حبیب خدا مصطفی

ابوالقاسم احمد رسول خدا


محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) شهنشاه دنیا و دین

که ما را پدر باشد آن مه جبین


قدم رنجه فرمود در خانه ام

منور از او گشت کاشانه ام


بفرمود یا فاطمه بر تو باد

سلام از من ای دخت نیکو نهاد


بدو عرض کردم که ای نامور

ز من برتو بادا سلام ای پدر


سپس گفت آن شاه خوبان به من

که ضعفی شده عارضم در بدن


بگفتم پدرجان ز ضعف شما

نباشد پناهم به غیر خدا


مرا گفت ای دختر بردبار

کسای یمانی ما را بیار


بپوشان مرا در کسای یمن

بپوشانم او را سراسر بدن


چو کردم به رخسار خوبش نگاه

رخش می درخشید مانند ماه


درخشیدنی چون مه چارده

بر آن ماه هرلحظه کردم نگه


چو پوشاندمش جامه را بر بدن

پس از ساعتی از در آمد حسن(علیه السلام)


چو فرزند دلبندم از در رسید

سلامی بداد و جوابی شنید


بگفتا که ای مادر مهربان

رسد بوی خوش بر مشام آنچنان


که گویی بود بوی جدم رسول

به پاسخ چنین گفت با وی بتول


که ای نور چشمان مادر، حسن

بهین میوه ی نورس قلب من


بلی، جد تو رفته زیر کسا

به زیر کسا خفته آن پارسا


حسن رفت نزدیک جدِّ گرام

چنین گفت بعد از ادای سلام


که ای جد من ای رسول خدا

دهی اِذنم آیم به زیر کسا؟


جوابش چنین داد خیرالبشر

تو را باد از من سلام ای پسر


تویی وارث و صاحب حوض من

مجازی که داخل شوی ای حسن


به زیر عبا رفت آن نور عین

پس از ساعتی از در آمد حسین(علیه السلام)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده