خدایا بگیر هــــر آنچه تـــــو را از ما میـــ گیـرد

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۴)

بسم الله النور



خاطره ی چهارم

عشق غذا بود. اونقدر ذائقه قوی ای هم داشت که می تونست کامل حدس بزنه توی غذا چه ادویه هایی ریخته شده. از 10 سالگی هم اومد توی آشپزخونه کنارم. قرمه سبزی اولین غذایی بود که خودش تنهایی درست کرد.

با وجود اینکه نسبت به دستپخت احدی خرده نمی گرفت و هر چقدر هم که بد شده بود جز تشکر چیزی از دهانش خارج نمی شد اما هر وقت ما جایی مهمون بودیم چشم خانم خونه منتظر واکنش طاها بود.
اطرافیان به هر مناسبتی اشاره ای به این قضیه می کردن که خدا به همسرش رحم کنه با این دقتی که این روی غذا داره. هیچ زنی نه از پس آشپزی این برمیاد نه از پس شکم و علاقه این بچه به غذا.
و از این قبیل حرف ها که گاهی هم تلخ می شد. هر چند توی زندگی خیلی ها واقعیت داشت و چه بسا خیلی اوقات خراب شدن غذا، سوژه دعوای زندگی ها شده بود.
این حرف ها گاهی دل خودم رو هم می لرزوند. حقیقتا غذا پختن برای بچه ای به خوش خوراکی و عشق غذایی طاها سخت بود.

تا اینکه که کم کم بزرگ تر شد. حدودا 16 سالش شده بود که دیدم زودتر از بقیه دست از غذا می کشه. چون همیشه هم تشکر می کرد و هیچ وقت بدگویی نمی کرد اولش نمی فهمیدم مشکل از غذاست یا جای دیگه.
یه مدت که گذشت متوجه شدم این حالت فقط توی غذا نیست. اگه سر سفره ای مهمان می شدیم و چند نوع غذا می آوردن فقط از یکیش می خورد. این حالت رو در مورد میوه و حتی نوشیدنی پیدا کرده بود. خیلی کم خوراک شده بود.

یه شب که بچه ها خوابیده بودن کشیدمش کنار و نشستم باهاش به صحبت. فکر کردم مریض شده و شاید توی معده یا بدنش احساس ناراحتی می کنه و چون بچه تو داریه چیزی به روی خودش نمیاره. اما جوابش بدجور تکانم داد.
بهم گفت: کسی که بند شکم بشه برده شکمش میشه. از ترس اینکه شاید یه روز دو لقمه کمتر بخوره دست به هر کاری میزنه. خلق ذات انسان برای بردگی نیست.
من الان به حد نیازم می خورم. یا اگه یه روز خیلی چیزی رو هوس کنم. بیشتر از اون هم که اگه بره توی بدن، یا چربی میشه و ضرر یا بلااستفاده می مونه.

همیشه مغز و فکرش جلوتر از هم سن و سال هاش بود.
یه مدت بعد هم شروع کرد به گرفتن روزه مستحبی. چه طولانی ترین و گرم ترین روزها، چه سردترین و کوتاه ترین، کمتر پنجشنبه ای رو به یاد دارم که بدون روزه گرفتن غروبش کرده باشه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۳)

بسم الله النور


خاطره سوم

به نقل از مادر بزرگوارشان؛

حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که صدای زنگ بلند شد. رفتم پشت آیفون دیدم طاهاست. قرار نبود به این زودی برگرده.
از در که اومد تو، انگار دنیا رو بهم داده بودن. از همون پای زنگ، محدثه رو هم صدا کردم.
- بدو بیا طاها برگشته

 محکم بغلش کردم. باورم نمی شد. گفته بود به این زودی برنمی گرده. صورت و بدنش آب شده بود.
هنوز طاها از بغل من بیرون نیومده بود که محدثه هم رسید جلوی در. از خوشحالی گریه اش گرفت. کوله و وسایل داداشش رو گرفت. منم با خوشحالی رفتم شربت و میوه آوردم.
عادت نداشت بشینه بقیه براش چیزی بیارن. خیلی کم پیش می اومد. این حالتش با ملیحه و محدثه هم بود اما محال بود چیزی توی دست من باشه و سریع برای گرفتنش از جا نپره.
تا دید دارم با سینی از آشپزخونه میام بیرون. وزنش رو انداخت روی دست چپش و بلند شد. اهل دستور دادن نبود که بشینه به یکی دیگه پاشو.
دلم یهو ریخت پایین. فهمیدم یه بلایی سرش اومده. این برگشت بی هنگام و زودتر از موقع بی دلیل نیست.

سینی رو از دستم گرفت و نشست. موقع نشستن هم پاش رو کامل جمع نکرد. اون که به روی خودش نمی آورد. محدثه که یه لحظه رفت تو اتاق، سریع ازش پرسیدم: مجروح شدی؟
خندید و گفت که چیز خاصی نیست. یه خراش ساده است.
اما هر چی اصرار کردم حاضر نشد چیز بیشتری بگه. مدام اصرار می کرد چیزی نیست. گفت: زخمش ارزش دیدن نداره. مخصوصا که به دل نازک مادر، یه خراش ساده هم خندق میاد.
ماجرا رو هم با خنده و شوخی عوض کرد.

صدای بعدی زنگ که بلند شد ملیحه بود. از در که اومد تو، تا اومدم بهش بگم مراقب باشه دیگه دیر شده بود. اونقدر ذوق کرده بود از دیدن طاها که با شتاب پرید بغلش. اونم که مجروح، تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین.
یه تکانی به خودش داد و سریع خودش رو جمع کرد و بلند شد. و ماجرا رو به شوخی گرفت که: مامان این چند وقت به این چی دادی خورده؟ حالا گفتن دختر باید سنگین باشه ولی دیگه نه اینقدر. و ...

اون شب همه چیز به شوخی و خنده تموم شد. مراقبش بودم. اونقدر طبیعی رفتار می کرد که مگه کسی دقیق می شد و الا راه رفتن و نشست و برخواستش عادی به نظر می اومد.

فردای اومدنش می خواستم برم خرید. تا دید دارم حاضر میشم اومد جلو که لیست بده من میرم.
یه ساعت از رفتنش نگذشته بود که زنگ در بلند شد. چند تا از رفقاش اومده بودن. دعوت شون کردم داخل. گفتم: دیگه الانه که پیداش بشه.
چند دقیقه بعد هم اومد. تا صدای زنگ اومد دو تا شون سریع دویدن دم در و چیزهایی که خریده بود رو از دستش گرفتن. صدای یکی شون می اومد که به طاها اعتراض می کرد.
- مگه دکتر نگفت پا نشی راه بیوفتی.

بیشتر حرف هاشون بین خنده و پچ پچ کردن ها شنیده نمی شد. ولی اگه یه درصد هم شک داشتم که جراحتش یه زخم سطحی نیست دیگه مطمئن شده بودم از ترس ناراحتی من داره همه چیز رو مخفی می کنه.

اون که یه جا بند نمی شد منم فردا دوباره به یه بهانه ای فرستادمش بیرون و زنگ زدم به همون دوستش. طاها که بگوی ماجرا نبود. از طرفی هم می دونستم هر چی هست رفیقش خبر داره.
اولش حاضر نمی شد چیزی بگه. می گفت طاها قول گرفته حرفی نزنن اما آخر سر که قسم خوردم چیزی به روی خودم نیارم، همه چیز رو واسم تعریف کرد.
- توی درگیری دو سه قدمی پشت سر من بود. حرکت که کردیم یهو حس کردم پشت سرمون نیست. برگشتم سمتش دیدم آروم و بی حال افتاده بود روی زمین. پاش غرق خون مثل اینکه شیر آب رو باز کرده باشی. به جای آب، خون می جوشید. ولی صداش در نمی اومد. چند لحظه بعد هم از شدت خونریزی از حال رفت. به سختی جلوی خونریزی رو گرفتیم و برش گردوندیم. معجزه خدا بود که از دست نرفت.

این اولین بار نبود که معجزه خدا، طاها رو دوباره بهم می داد.
می خواستم به بچه ها بگم حواسشون به پای طاها باشه اما ترسیدم چیزی بگم و اونها نتونن جلوی خودشون رو بگیرن. بفهمه جریان رو می دونم و ناراحت بشه. می خندید و روی اون پا راه می رفت، با هر قدمش دل من ریش می شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۲)

بسم الله النور


به نقل از یکی از دوستانشان

رفته بودیم اردوهای جهادی، هر دفعه می رفتیم حتی توی اوج گرما، صورتش رو با چفیه می بست و فقط چشم هاش بیرون می موند. خیس عرق می شد اما بازش نمی کرد. بچه ها یهو بی هوا فیلم و عکس می گرفتن دلش نمی خواست توی هیچ کدوم بیوفته. 

بچه ها در حال بالا بردن دیوار ساختمان مدرسه بودن و توی همون حال و هوا شوخی می کردن و طاها بالای چوب در حال ماله کشیدن شعر می خوند. رفتم دوربین رو برداشتم اومد سر وقت شون. بدون اینکه حواسشون باشه فیلم می گرفتم که رفتم سمت طاها. یهو حواسش جمع شد و به شوخی گفت: قطع کن دستگاه رو تا جلوی لنز دوربینت رو هم ماله نکشیدم. 

خندیدم و گفتم: بردار اون چفیه رو، رخ بده به دوربین، بزار اون جمال نازنین هم یه هوایی بخوره 

خندید: آهای مرد مومن، بنده خدا راضی نباشه خدا رضایت نمیده ها. حواست باشه فیلمت رفت هوا نگی چی شد


منم بی خیال ماجرا نمی شدم. با خودم گفتم هر جور شده باید این دفعه رو ازش یه عکس یا تصویر بگیرم. 

آخر سر برگشتم بهش گفتم: رخ بده به دوربین پس فردا شهید شدی یه چیزی ازت باشه. بابا شبح بیشتر از تو اثر ثبت شده داره. 


حالتش عوض شد دیگه حالش، حال خنده و شوخی نبود. با حالت خاصی و اون لبخندهای زورکی مخصوص خودش برگشت گفت: ول کن این غازوراتی رو. جمال ما ارزش دیده شدن نداره. از بچه ها بگیر که نور بالا میزنن. ما رو تا پیچ شمرون هم نمیزارن بریم چه برسه لای آدم حسابی ها حساب مون کنن. 


این حالش رو که دیدم بیخیال شدم. واسه من شوخی بود نمی خواستم اذیت بشه.

بعدا که رفتم فیلم ها رو از روی دوربین پیاده کنم تمام قسمت هایی که طاها توش بود خراب شده بود. صدا و تصویر خش داشت و می پرید. هیچ جورم نشد درستش کنم. آخر مجبور شدم از فیلم اصلی کات کنم. توی فیلم ها، همه هستن جز اون کسی که واقعا نور بالا می زد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۱)

بسم الله النور 


چند تا از خاطرات شهید سید طاها ایمانی را در اینجا قرار میدهم 

خاطراتی که از دوستان ایشان یا خانواده شان نقل شده و قبلا در کانال رمان هایشان گذاشته بودند


خاطره اول؛


دمی با سید 👇


1. دائم الصلوات بود. حتی وقتی تسبیح دستش نبود.


2. توصیه می کرد حتما هر روز صبح به نیت امام زمان "عج" آیت الکرسی بخونید. 


3. کوچیک و بزرگ یا غریبه و آشنا نمی شناخت. با هر کی چشم و تو چشم می شد اول اون بهش سلام می کرد. 


4. رفتارش خیلی عادی بود اما بیش از حد ضرورت با خانم ها هم کلام نمی شد و در نگاه بسیار عفت چشم داشت. 


5. ابایی نداشت از اینکه از کوچک تر از خودش چیزی رو یاد بگیره یا فرد کوچک تر بهش تذکر بده. اگه حرف صحیح بود قبول می کرد و از طرف مقابل تشکر 


6. همیشه چند دونه شکلات توی جیبش بود. می گفت: تبلیغ اخلاق فقط به کلام نیست. هر روز توی خیابون از کنار بچه های زیادی رد می شیم. 


7. هرگز کلام اهانت آمیزی نسبت به احدی از دهانش خارج نمی شد. حتی نسبت به دشمن عفت کلام داشت. 


8. زمانی که عصبانی می شد سکوت می کرد و تا زمانی که خشم بهش غلبه داشت هیچی نمی گفت. 


9. کوچک ترین عمل خیرش رو به قوی ترین شکل ممکن مخفی می کرد. می گفت: کار من در پیشگاه خدا بی ارزشه و می ترسم از روزی که شیطان اون رو جلوی چشمم نمانما کنه


10. تقریبا تمام پنجشنبه ها رو روزه می گرفت. تا جایی که به مرور این رفتارش بین بچه ها شیوع پیدا کرده بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده