خدایا بگیر هــــر آنچه تـــــو را از ما میـــ گیـرد

۲۲۸ مطلب توسط «طلبه آینده» ثبت شده است

فاتحه ای بخوانید برای استاد جوانم که از دنیا رفتند

بسم الله النور

 

 

سلام علیکم 

بزرگواران خواهشمند است برای استاد خوبم خانم طاهری فاتحه ای قرائت فرمایید

برای شادی روح تمام وفات یافتگان صلوات عنایت فرمایید

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده

بررسی سخنان رهبری در هجدهم دی ماه ۱۳۹۸ مربوط به قیام مردم قم در سال ۵۶ (۲)

بسم الله النور

 

"خداوند متعال در جای جای قرآن این نکته را که «فراموشی سراغتان نیاید» تکرار کرده است به مناسبت اُمم گذشته. میفرماید: وَ لا یَکـونوا کَالَّذینَ اوتُوا الکِتابَ مِن قَبلُ فَطالَ عَلَیهِمُ الاَمَدُ فَقَسَت قُلوبُهُم؛(۲) بنی‌اسرائیل یک روزی آن چنان قدرت معنوی‌ای پیدا کردند که با اینکه مردشان، زنشان، فرزندانشان زیر شکنجه‌ی فرعون بودند، توانستند فرعون را مغلوب کنند، توانستند ایستادگی کنند، مقاومت کنند تا اینکه خدای متعال راه را برای آنها باز کند و فرج به آن عظمت را با غرق فرعون و فرعونیان به آنها عطا کند. همین بنی‌اسرائیل بعد از اندکی، فَطالَ عَلَیهِمُ الاَمَدُ فَقَسَت قُلوبُهُم؛(۳) ((آنگاه روزگار (سرگرمی در امور دنیا و مشغول بودن به آرزوهای دور و دراز)بر آنان طولانی گشت ، در نتیجه دلهایشان سخت و غیر قابل انعطاف شد و بسیاری از آنان نافرمان بودند )) یک مقداری که زمان گذشت، با گذشت زمان از آن حالت اوّلیه خارج شدند، دلها سخت شد، سنگین شد، قسی شد؛ آن توکّل، آن اعتماد به خدا، آن حرکت در راه خدا، آن صبر، آن استقامت را از دست دادند، نتیجه این شد که «وَ ضُرِبَت عَلَیهِمُ الذِّلَّةُ وَالمَسکَنَةُ وَ باءو بِغَضَبٍ مِنَ‌ الله»؛(۴) (( و داغِ خواری و بیچارگی  و نیاز بر آنان زده شد و سزاوار خشم خدا شدند)) این آیه یکی از آیات است؛ آیات متعدّد دیگری هم [وجود دارد]. حضرت موسیٰ به بنی‌اسرائیل گفت: اَفَطالَ عَلَیکُمُ العَهد؛(۵) ( آیا زمان آن وعده بر شما طولانی آمد) شما تا دیروز زیر فشار فرعون بودید، حالا زمان خیلی گذشته که فراموش کردید و میگویید «اِجعَل لَنا اِلهًا کَما لَهُم ءالِهَة»؟(( همانگونه که برای آنان معبودانی است تو هم برای ما معبودی قرار بده )) اینها درس است؛ این، آن چیزی است که بنده همیشه تکرار میکنم"
چقدر ایشان تاکید بر فراموش نکردن این مسئله میکنند یعنی خیلی مهم است  پس باید به راههایی بیاندیشیم که این حرکت عظیم و این ماجرایی که رخ داد برای ما ، فراموشمان نشود و دوباره دلهایمان رخوت و تاریکی فرا گیرد

" بحمدالله امروز کمیّت و کیفیّت جوانِ مؤمن و پایبند و علاقه‌مند در کشور، از اوّل انقلاب خیلی بیشتر است؛ امروز این جوری است؛ ما ناراضی نیستیم؛ ((میفرمایند ناراضی نیستیم یعنی باید انقدر جوانهای مومن و انقلابی بیشتر بشوند تا ایشان و امام زمان راضی شوند))امّا مراقب باشید راه، درست طی بشود؛ این درس بزرگ قرآنی و نبوی و الهی را که خدای متعال کمک میکند -وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُه- فراموش نکنیم و در یاد داشته باشیم."

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده

بررسی سخنان رهبری در هجدهم دی ماه ۱۳۹۸ مربوط به قیام مردم قم در سال ۵۶ (۱)

بسم الله النور

(این مطلب از تفسیرات شخصی بنده است لطفا شما هم نظر خود را بنویسید)

یک به یک جمله های رهبری در دیدار دیروز مردم قم را بیایید مورد بررسی قرار دهیم؛

رهبر انقلاب در این دیدار فرمودند : "درباره‌ی مسئله‌ی نوزدهم دی، باید فکر کنیم، باید درس بگیریم."
از چه جهاتی میفرمایند باید درس بگیریم؟
" اکثر شما برادران و خواهرانی که اینجا تشریف دارید، آن روز نبودید؛ آن روز را ندیدید؛ لکن خاطره‌‌ی آن روز زنده است؛ ما  از این خاطره‌ی زنده باید درس بگیریم. گذشته باید همیشه راهنما و چراغ راه آینده باشد."
مگر چه اتفاقی افتاده بود که ایشان میفرماید گذشته باید راهنما و چراغ راه آینده باشد ؟
ویژگی خاص قیام نوزده دی شرکت و همکاری همه اقشار مردم بود. این قیام که با رهبری روحانیت شکل گرفت، ثابت کرد که شاه از حرکت مذهبی – سیاسی به رهبری روحانیت و در رأس آن ها امام خمینی (قدس سره) بیش از هر حرکت سیاسی دیگر وحشت دارد.
نکته مهم ؛ ((رحلت مرموز آیت الله مصطفی خمینی فرزند امام (قدس سره) در آبان 1356، شتاب خاصی به حرکت انقلاب اسلامی بخشید که می توان موج برخاسته از آن را به عنوان آغاز قیام عمومی مردم دانست. ))
مجالس یادبود متعددی در سرتاسر کشور برگزار و در پی هر یک از این مجالس، تظاهرات گسترده ای علیه رژیم شاه به راه افتاد و بار دیگر امام (قدس سره) به عنوان رهبر حرکت اسلامی در جامعه مطرح گردید. از این رو دستگاه حاکم و به ویژه شخص شاه بر آن شد تا با توهین به ساحت امام (قدس سره) چهره ی ایشان را در انظار عمومی مشوش سازد و با نوشتن مقاله ای با صراحت به آن بزرگوار توهین نماید.
"قضیّه‌ی نوزدهم دی این جور بود که به خاطر دفاع از مقام مرجعیّت رهبر عظیم‌الشّان و بزرگ انقلاب که آن وقت در ایران نبودند، مردم قم به خاطر دفاع از ایشان آمدند در مقابل نیروهای مسلّح و بی‌رحم رژیم طاغوت سینه سپر کردند. مردم هیچ چیز نداشتند؛ دست خالی [بودند]. چه چیز آنها را کشید وسط این میدان؟ ایمان و غیرت دینی؛ ببینید، اینها دو کلیدواژه است؛"
یعنی همین ایمان و غیرت دینی نیز مردم را به راهپیمایی به آن عظمت برای سردار سلیمانی کشاند
غیرت از روی جوشش خون مردم برای شهادت جان سوز این سردار بزرگ و عزیز.
خیلی عجیب است رهبری میفرمایند: "((نه آن قیام کنندگان قمی و نه دیگران، هرگز فکر نمیکردند که همین حرکت، منشأ چه تحوّل عظیمی، نه فقط در کشور بلکه در دنیا خواهد شد. مگر نشد؟ همین حرکتی که در آن روز فقط به خاطر ایمان و غیرت دینی از سوی مردم انجام گرفت، خدای متعال به این حرکت برکت داد؛ ادامه پیدا کرد؛)) پشت سرِ هم، اربعین‌ها مردم را کشاند به وسط میدان و امام بزرگوار هم رهبری کرد، و منتهی شد به قیام عظیم ماه بهمن سال بعد یعنی سال ۵۷؛ همین حرکتِ یک تعدادی از مردمِ بااخلاصِ قم، یک چنین انقلاب عظیمی را کلید زد."
بعد ببینید رهبر میفرمایند " البتّه عوامل زیادی وجود دارد؛ مهم این است که سرآغاز حرکت، یک اقدام مردمی از روی ایمان و غیرت دینی بود؛ این باید همیشه یادمان باشد. ما میتوانیم به برکت ایمان و غیرت دینی کارهای بزرگی انجام بدهیم؛ همچنان که در این قضیّه[ی شهادت شهید سلیمانی و همراهانش] کار بزرگی انجام گرفت، حادثه‌ی بزرگی انجام گرفت، انقلابی به وجود آمد که دنیا را تکان داد، متحوّل کرد و تاریخ را، مسیر تاریخ کشور را، مسیر تاریخ منطقه را و شاید مسیر تاریخ جهان را -که بعدها قضاوت خواهد شد- تغییر داد.
مردم قم فکر نمیکردند آن قیام و حرکت به اینچنین تغییر بسزایی که تغییر نظام طاغوتی به نظام اسلامی است که چهل سال عمر کرده ، برسر  چه بسا با توجه به جمله ی بعدی که می‌فرماید "ما میتوانیم به برکت ایمان و غیرت دینی کارهای بزرگی انجام بدهیم؛ همچنان که در این قضیّه[ی شهادت شهید سلیمانی و همراهانش] کار بزرگی انجام گرفت، حادثه‌ی بزرگی انجام گرفت، انقلابی به وجود آمد که دنیا را تکان داد، متحوّل کرد و تاریخ را، مسیر تاریخ کشور را، مسیر تاریخ منطقه را و شاید مسیر تاریخ جهان را -که بعدها قضاوت خواهد شد- تغییر داد. "

 

(( ان شاءالله به مدد الطاف الهی این انقلابی که به وجود آمد باعث فرج مولایمان شود ان شاءالله به لطف و مرحمت خداوند متعال.))

" نگذارید این درس فراموش بشود؛ عزیزان من! چه مسئولین تبلیغاتی کشور، چه علمای معظّمی که در قم و در سایر مناطق کشور هستند، چه جوانهای فعّال در حوزه‌ی‌ فرهنگی، چه آحاد مردم، نگذارید این درس بی‌نظیری که جلوی چشم ما اتّفاق افتاد فراموش بشود؛"
 
بزرگواران شما نظرتان درباره اینکه چطور نگذاریم این حادثه فراموش شود چیست؟ لطفا نظراتتان را حتما بنویسید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

پاسخ به پیام

بسم الله النور

 

سلام علیکم بزرگوارانی که در نظرات خصوصی اجازه انتشار مطالب و داستانها را داشتند هیچ اشکال شرعی ندارد و ان شاءالله  انتشار مطالب برای بقیه راهگشا باشد.

و بزرگواری که خواستند برایشان ایمیل بفرستم فعلا اینترنت قطع میباشد ان شاءالله زمانی که وصل شد برایشان میفرستم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

pdf داستان های شهید سید طاها ایمانی

بسم الله النور 

 

بنا به درخواست بسیاری از خوانندگان محترم پی دی افِ داستاهای شهید سید طاها ایمانی را قرار میدهیم

 

عاشقانه ای برای تو

دریافت

حجم: 327 کیلوبایت

 

سرزمین زیبای من

دریافت
حجم: 1.04 مگابایت

 

تمام زندگی من

دریافت
حجم: 575 کیلوبایت

 

فرار از جهنم

دریافت
حجم: 587 کیلوبایت

 

جنگ با دشمنان خدا

دریافت
حجم: 2.04 مگابایت

 

نسل سوخته

دریافت
حجم: 3.32 مگابایت

 

بدون تو هرگز

دریافت
حجم: 856 کیلوبایت

 

مردی در آینه

دریافت
حجم: 1.15 مگابایت

 

________________________________

برای سلامتی و  تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام و عاقبت بخیری خواهر محترمی که فایل ها رو برای بنده فرستادند صلواتی عنایت بفرمایید

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطرات شهید سید طاها ایمانی (۶)

بسم الله النور


اومد خونه دیدم می لنگه. پای راستش رو درست نمی تونست بزاره زمین. ازش پرسیدم چی شده؟

گفت: نمی دونم چرا میزارم زمین خالی می کنه. نگهم نمی داره

هر چی می پرسیدم فقط می گفت: چیز خاصی نشده .منم فکر کردم فقط  ضربه شدیدی بوده. پاش رو براش بستم.یه چند ساعت که گذشت دیدم پاش بدجور ورم کرده. بردمش بیمارستان. از پاش که عکس گرفتن گفتن شکسته. 

توی صف برای گچ گیری بودیم. هر کی نشسته بود اگه گریه و ناله نمی کرد، حداقل توی چهره اش درد مشخص بود. طاها نشسته بود و با کناریش حرف می زد و می خندید. پاشم که گچ گرفتن همین طور. 

وقتی برگشتیم خونه هنوز گچ پاش خشک نشده دیدم داره میره توی کوچه. بهش گفتم کجا میری؟ 

گفت: میرم بازی بچه ها رو نگاه کنم. 

ملیحه هم دنبالش رفت دم در. نیم ساعت نشده بود که دوید اومد خونه و خبر داد که طاها از دیگه به دیدن بازی اکتفا نکرده و رفته وسط زمین. 

سریع چادرم رو سر کردم رفتم دم در. دیدم لی لی کنان داره بازی می کنه. گاهی هم خیلی آروم پنجه پاش رو میزاشت زمین. به تنها چیزی که نمی خورد آدم پا شکسته بود. تا چشمش به من افتاد قیافه بچه مظلوم ها رو به خودش گرفت. منم دیگه هیچی نگفتم و برگشتم تو. به دقیقه نکشیده اونم برگشت. 

بچه ام رو می شناختم که یه جا بند نمیشه اما یکم ترس برم داشته بود. نکنه پاش غیر از شکستگی عصبش هم آسیب دیده.

فردا به جای اینکه بره مدرسه، دوباره برش داشتم بردمش بیمارستان. پزشک یکم معاینه اش کرد و نوک تک تک انگشت هاش سوزن زد. اینم همین طور عادی بهش نگاه می کرد. 

پرسید: درد نداری؟ گفت: چرا  

پرسید: چقدر درد گرفت؟ بهش از ده نمره بده.  گفت: شیش و هفت

یکم بهش نگاه کرد و گفت: پس چرا واکنش نشون نمیدی؟

یه حالت خاصی به خودش گرفت و جواب داد: یه دردهایی توی دنیا پیدا میشه که این پیششون هیچه. اینها که گریه نداره. 

دکتر چند لحظه همین طوری بهش خیره شد و خنده اش گرفت. با همون حالت رو کرد به من و گفت: خانوم نگران نباشید تنها مشکل بچه شما فیلسوف بودنشه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۵)

بسم الله النور 


چهره زیبایی داشت با یه لبخند دل نشین. به خصوص حجب نگاهش همه رو مجذوب خودش می کرد. 

بین دخترهای دانشگاه کمتر دختری رو می تونستی ببینی که مجذوب این چهره یا این آدم نشده باشه.

حتی یه عده به خاطر زیبایی چهره اش بهش پیله می شدن که باهاش عکس بگیرن هر چند هیچ کدوم عکس ها مثل خودش نمی افتاد. گاهی گروه رفقای خودمون هم به شوخی بچه خوشگل صداش می کردن. 


عموما ساکت بود و هیچی نمی گفت اما مشخص بود ته چهره اش راضی نیست. علی الخصوص که دیگه از عکس فراری شده بود. هر وقت اسم عکس می اومد می رفت پشت دوربین. 


یه روز توی در دور هم جمع شده بودیم که از پشت بهمون نزدیک شده بود و زد روی شونه سهیل و گفت: برو کنار بزار خرطوم رد شه. 

با تعجب نگاهش کردیم. اوایل همه جا می خوردن آخه بینی بزرگی نداشت. بینیش به چهره اش می اومد. اما کم کم خودش دماغش رو جک کرد. 

- برو کنار احترام خرطوم واجبه ... دماغ باید خرطوم باشه که آدم رو از صد کیلومتری بشناسن ... اصلا کل هیبت فیل به خرطومشه ... 


کم کم اصطلاح بچه خوشگل به آقای خرطوم تغییر کرد. قیافه اش رو جک کرده بود. یکی از بچه ها که رفیق فابریک طاها بود آخر شاکی شد. در جوابش گفت: 

- امان از نفس بشر، اون روزی که بره جلوی آینه و به جای بنده کوچک خدا، نفس متکبرش بگه: سلام زیبا. عزت از طرف خداست. به هر کسی که بخواد عزت میده حتی اگر اون آدم زیبا نباشه. حتی به آقای خرطوم 


و خندید. 

راست می گفت. و عجب عزتی خدا بهش داد.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۴)

بسم الله النور



خاطره ی چهارم

عشق غذا بود. اونقدر ذائقه قوی ای هم داشت که می تونست کامل حدس بزنه توی غذا چه ادویه هایی ریخته شده. از 10 سالگی هم اومد توی آشپزخونه کنارم. قرمه سبزی اولین غذایی بود که خودش تنهایی درست کرد.

با وجود اینکه نسبت به دستپخت احدی خرده نمی گرفت و هر چقدر هم که بد شده بود جز تشکر چیزی از دهانش خارج نمی شد اما هر وقت ما جایی مهمون بودیم چشم خانم خونه منتظر واکنش طاها بود.
اطرافیان به هر مناسبتی اشاره ای به این قضیه می کردن که خدا به همسرش رحم کنه با این دقتی که این روی غذا داره. هیچ زنی نه از پس آشپزی این برمیاد نه از پس شکم و علاقه این بچه به غذا.
و از این قبیل حرف ها که گاهی هم تلخ می شد. هر چند توی زندگی خیلی ها واقعیت داشت و چه بسا خیلی اوقات خراب شدن غذا، سوژه دعوای زندگی ها شده بود.
این حرف ها گاهی دل خودم رو هم می لرزوند. حقیقتا غذا پختن برای بچه ای به خوش خوراکی و عشق غذایی طاها سخت بود.

تا اینکه که کم کم بزرگ تر شد. حدودا 16 سالش شده بود که دیدم زودتر از بقیه دست از غذا می کشه. چون همیشه هم تشکر می کرد و هیچ وقت بدگویی نمی کرد اولش نمی فهمیدم مشکل از غذاست یا جای دیگه.
یه مدت که گذشت متوجه شدم این حالت فقط توی غذا نیست. اگه سر سفره ای مهمان می شدیم و چند نوع غذا می آوردن فقط از یکیش می خورد. این حالت رو در مورد میوه و حتی نوشیدنی پیدا کرده بود. خیلی کم خوراک شده بود.

یه شب که بچه ها خوابیده بودن کشیدمش کنار و نشستم باهاش به صحبت. فکر کردم مریض شده و شاید توی معده یا بدنش احساس ناراحتی می کنه و چون بچه تو داریه چیزی به روی خودش نمیاره. اما جوابش بدجور تکانم داد.
بهم گفت: کسی که بند شکم بشه برده شکمش میشه. از ترس اینکه شاید یه روز دو لقمه کمتر بخوره دست به هر کاری میزنه. خلق ذات انسان برای بردگی نیست.
من الان به حد نیازم می خورم. یا اگه یه روز خیلی چیزی رو هوس کنم. بیشتر از اون هم که اگه بره توی بدن، یا چربی میشه و ضرر یا بلااستفاده می مونه.

همیشه مغز و فکرش جلوتر از هم سن و سال هاش بود.
یه مدت بعد هم شروع کرد به گرفتن روزه مستحبی. چه طولانی ترین و گرم ترین روزها، چه سردترین و کوتاه ترین، کمتر پنجشنبه ای رو به یاد دارم که بدون روزه گرفتن غروبش کرده باشه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۳)

بسم الله النور


خاطره سوم

به نقل از مادر بزرگوارشان؛

حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که صدای زنگ بلند شد. رفتم پشت آیفون دیدم طاهاست. قرار نبود به این زودی برگرده.
از در که اومد تو، انگار دنیا رو بهم داده بودن. از همون پای زنگ، محدثه رو هم صدا کردم.
- بدو بیا طاها برگشته

 محکم بغلش کردم. باورم نمی شد. گفته بود به این زودی برنمی گرده. صورت و بدنش آب شده بود.
هنوز طاها از بغل من بیرون نیومده بود که محدثه هم رسید جلوی در. از خوشحالی گریه اش گرفت. کوله و وسایل داداشش رو گرفت. منم با خوشحالی رفتم شربت و میوه آوردم.
عادت نداشت بشینه بقیه براش چیزی بیارن. خیلی کم پیش می اومد. این حالتش با ملیحه و محدثه هم بود اما محال بود چیزی توی دست من باشه و سریع برای گرفتنش از جا نپره.
تا دید دارم با سینی از آشپزخونه میام بیرون. وزنش رو انداخت روی دست چپش و بلند شد. اهل دستور دادن نبود که بشینه به یکی دیگه پاشو.
دلم یهو ریخت پایین. فهمیدم یه بلایی سرش اومده. این برگشت بی هنگام و زودتر از موقع بی دلیل نیست.

سینی رو از دستم گرفت و نشست. موقع نشستن هم پاش رو کامل جمع نکرد. اون که به روی خودش نمی آورد. محدثه که یه لحظه رفت تو اتاق، سریع ازش پرسیدم: مجروح شدی؟
خندید و گفت که چیز خاصی نیست. یه خراش ساده است.
اما هر چی اصرار کردم حاضر نشد چیز بیشتری بگه. مدام اصرار می کرد چیزی نیست. گفت: زخمش ارزش دیدن نداره. مخصوصا که به دل نازک مادر، یه خراش ساده هم خندق میاد.
ماجرا رو هم با خنده و شوخی عوض کرد.

صدای بعدی زنگ که بلند شد ملیحه بود. از در که اومد تو، تا اومدم بهش بگم مراقب باشه دیگه دیر شده بود. اونقدر ذوق کرده بود از دیدن طاها که با شتاب پرید بغلش. اونم که مجروح، تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین.
یه تکانی به خودش داد و سریع خودش رو جمع کرد و بلند شد. و ماجرا رو به شوخی گرفت که: مامان این چند وقت به این چی دادی خورده؟ حالا گفتن دختر باید سنگین باشه ولی دیگه نه اینقدر. و ...

اون شب همه چیز به شوخی و خنده تموم شد. مراقبش بودم. اونقدر طبیعی رفتار می کرد که مگه کسی دقیق می شد و الا راه رفتن و نشست و برخواستش عادی به نظر می اومد.

فردای اومدنش می خواستم برم خرید. تا دید دارم حاضر میشم اومد جلو که لیست بده من میرم.
یه ساعت از رفتنش نگذشته بود که زنگ در بلند شد. چند تا از رفقاش اومده بودن. دعوت شون کردم داخل. گفتم: دیگه الانه که پیداش بشه.
چند دقیقه بعد هم اومد. تا صدای زنگ اومد دو تا شون سریع دویدن دم در و چیزهایی که خریده بود رو از دستش گرفتن. صدای یکی شون می اومد که به طاها اعتراض می کرد.
- مگه دکتر نگفت پا نشی راه بیوفتی.

بیشتر حرف هاشون بین خنده و پچ پچ کردن ها شنیده نمی شد. ولی اگه یه درصد هم شک داشتم که جراحتش یه زخم سطحی نیست دیگه مطمئن شده بودم از ترس ناراحتی من داره همه چیز رو مخفی می کنه.

اون که یه جا بند نمی شد منم فردا دوباره به یه بهانه ای فرستادمش بیرون و زنگ زدم به همون دوستش. طاها که بگوی ماجرا نبود. از طرفی هم می دونستم هر چی هست رفیقش خبر داره.
اولش حاضر نمی شد چیزی بگه. می گفت طاها قول گرفته حرفی نزنن اما آخر سر که قسم خوردم چیزی به روی خودم نیارم، همه چیز رو واسم تعریف کرد.
- توی درگیری دو سه قدمی پشت سر من بود. حرکت که کردیم یهو حس کردم پشت سرمون نیست. برگشتم سمتش دیدم آروم و بی حال افتاده بود روی زمین. پاش غرق خون مثل اینکه شیر آب رو باز کرده باشی. به جای آب، خون می جوشید. ولی صداش در نمی اومد. چند لحظه بعد هم از شدت خونریزی از حال رفت. به سختی جلوی خونریزی رو گرفتیم و برش گردوندیم. معجزه خدا بود که از دست نرفت.

این اولین بار نبود که معجزه خدا، طاها رو دوباره بهم می داد.
می خواستم به بچه ها بگم حواسشون به پای طاها باشه اما ترسیدم چیزی بگم و اونها نتونن جلوی خودشون رو بگیرن. بفهمه جریان رو می دونم و ناراحت بشه. می خندید و روی اون پا راه می رفت، با هر قدمش دل من ریش می شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده

خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۲)

بسم الله النور


به نقل از یکی از دوستانشان

رفته بودیم اردوهای جهادی، هر دفعه می رفتیم حتی توی اوج گرما، صورتش رو با چفیه می بست و فقط چشم هاش بیرون می موند. خیس عرق می شد اما بازش نمی کرد. بچه ها یهو بی هوا فیلم و عکس می گرفتن دلش نمی خواست توی هیچ کدوم بیوفته. 

بچه ها در حال بالا بردن دیوار ساختمان مدرسه بودن و توی همون حال و هوا شوخی می کردن و طاها بالای چوب در حال ماله کشیدن شعر می خوند. رفتم دوربین رو برداشتم اومد سر وقت شون. بدون اینکه حواسشون باشه فیلم می گرفتم که رفتم سمت طاها. یهو حواسش جمع شد و به شوخی گفت: قطع کن دستگاه رو تا جلوی لنز دوربینت رو هم ماله نکشیدم. 

خندیدم و گفتم: بردار اون چفیه رو، رخ بده به دوربین، بزار اون جمال نازنین هم یه هوایی بخوره 

خندید: آهای مرد مومن، بنده خدا راضی نباشه خدا رضایت نمیده ها. حواست باشه فیلمت رفت هوا نگی چی شد


منم بی خیال ماجرا نمی شدم. با خودم گفتم هر جور شده باید این دفعه رو ازش یه عکس یا تصویر بگیرم. 

آخر سر برگشتم بهش گفتم: رخ بده به دوربین پس فردا شهید شدی یه چیزی ازت باشه. بابا شبح بیشتر از تو اثر ثبت شده داره. 


حالتش عوض شد دیگه حالش، حال خنده و شوخی نبود. با حالت خاصی و اون لبخندهای زورکی مخصوص خودش برگشت گفت: ول کن این غازوراتی رو. جمال ما ارزش دیده شدن نداره. از بچه ها بگیر که نور بالا میزنن. ما رو تا پیچ شمرون هم نمیزارن بریم چه برسه لای آدم حسابی ها حساب مون کنن. 


این حالش رو که دیدم بیخیال شدم. واسه من شوخی بود نمی خواستم اذیت بشه.

بعدا که رفتم فیلم ها رو از روی دوربین پیاده کنم تمام قسمت هایی که طاها توش بود خراب شده بود. صدا و تصویر خش داشت و می پرید. هیچ جورم نشد درستش کنم. آخر مجبور شدم از فیلم اصلی کات کنم. توی فیلم ها، همه هستن جز اون کسی که واقعا نور بالا می زد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه آینده