جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ... 


چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ... 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ... 



به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ... 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ... 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...


منم با خوشحالی گفتم ...

- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ... 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...


- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...




از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...


- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟


حسابی تعجب کردم ... 

- پسر من رو؟ ...

- بله. البته اگر عجیب نباشه ...

- چرا؟ ...


چند لحظه مکث کرد ...

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ... 


بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...

یه دستی به سرش کشید و بلند شد ... 


- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...


- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ... 


این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...


- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...




با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...


داشت نماز می خوند ...

بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...


- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... 


و خندید ...

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... 

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...



همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...



اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ... 


- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... 



توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ... 

- حال شما خوبه؟ ...



به خودم اومدم ... 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...



این رو گفتم از جا بلند شدم ...

- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...



دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... 


تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ... 

- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...




شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ... 



زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ... 

- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...



خندید ...

- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ... 


و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... 

با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...


- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ... 



اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...

بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...

- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...


با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ... 


لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...

- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...



هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... 


موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... 


- شما هنوز شراب می خورید؟ ...



با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...

- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...


یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ... 

- یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...


تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ...

- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... 



راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...