قسمت بیست و یک



مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت

وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....



میخندید و میگفت

-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....

باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....




فهمیده بودم ک ایوب وقتی ک خوشحال و سرحال است

زیاد میخورد.....

شبی،نبود ک ایوب خانه مانماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم....


قسمت بیست و دو


سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود 

-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...

چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،

-من؟دیشب؟

یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....



اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...

ابروهایم را انداختم بالا...

-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟

-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....



نتوانستم جلوی خنده ام  را بگیرم

-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....

وا رفت...

-راست میگویی؟؟

-اره

هنوز میخندیدم...

سرش را  پایین انداخت....




-لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..

خنده ام را  جمع کردم...

-چرا؟پس چی میگفتم؟

دمغ شد.....

-فکر کردم از شدت علاقه  به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.....



قسمت بیست و سه




هر روز با هم میرفتیم بیرون.....

دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...

کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوک میرفت من را هم میکشید....




-نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟

این را میگفت و میخندید....

-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم...




-ولی دست باف ماندگارتر است...

-دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز  با خون دل نشسته اند پای دار قالی..

نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟



قسمت بیست و چهار



از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم...

جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند...

همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه....

ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.....




طاقت شلوغی را نداشت....

در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند...

ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم....




ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت

-بچه ها بیایید نزدیکتر

بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد

-به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم

بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد......



قسمت بیست و پنج



چند روز ماند ب مراسم عقدمان ،ایوب رفت ب جبهه  و دیر تر از موعد برگشت ..

به وقتی ک از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم ..

عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند ....

دو شاهد لازم داشتیم ...

رضا ک منطقه بود....




ایوب بلند شد

-میروم شاهد بیاورم

رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ...

چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد....

ایوب  با دو نفر برگشت...

-این هم شاهد 



از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند...

یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت

-اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی!

-خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید....




نشست کنارم....

مامان اشکش را پاک کرد و خم شد...

از توی قندان دو حبه قند برداشت...

عاقد شروع کرد....

صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد......



قسمت بیست و شش




اقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود ،همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را ....

یک بار یادش رفت ...

چنان قشقرقی ب پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت....

برای خودشان لیلی و مجنونی بودند....



برای همین مامان خیلی عصبانی شد ،بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم....

با دلخوری گفت

-گناه دارد شهلا،جلویش باچادر ک مینشینی،مثل غریبه ها هم ک صدایش میزنی...طفلک برادرت نیست ،شوهرت است.....

ایوب خیلی زود با من.صمیمی شد،یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت

-لااقل این جمله ای ک میگویم را تکرار کن ،دل من خوش باشد....



گفتم

-چی دل شما را خوش میکند؟؟

گفت

-به من بگو،مثل بچه ای که به مادرش محتاج است،ب م 

احتیاج داری....

شمرده شمرده گفت ک خوب کلماتش را بشنوم

رنگم از خجالت سرخ شد...

چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم....

همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز ،یک روزه برگشت ؛با دست پر....



از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود ،ذوق کرده بودم....

قاب عکس بود...

از کادو بیرون اوردم....

خشکم زد......

عکس خودش بود،درحالی ک میخندید.....

-چقدر خودت را تحویل میگیری،برادر بلندی!

ایوب قاب را ازدستم گرفت ...

روی تاقچه گذاشت.....

یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش....

-منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.....



قسمت بیست و هفت



دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"

هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....

بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ...

با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....

انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت...



از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....

روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند....

همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد.....

ایوب طاقت نمی اورد،از فرمانده اجازه میگیرد ک با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد ...

چند نفری را میرساند و بر میگردد.




ب مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود .....

خمپاره کنارشان منفجر میشود....

ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را.....

موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد ک اشهدش را میگوید....




سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود ....

کسی را میبیند ک نزدیکش میشود....

میگوید بلند شو....

و دستش را میگیرد و بلندش میکند...

ایوب بازویش را ک ب یک پوست اویزان شده بود ،بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود....

میگفت.....

من از بازمانده های هویزه هستم 

این را هر بار میگفت ،صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.......


قسمت بیست و هشت



دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است ک توی سرش جا خوش کرده اند.....

از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند....

برای انکه ارام شود سیگار میکشید....



روز خواستگاری گفتم ک از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار....

دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک ب قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند....



عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست  بینایی ایوب را  بگیرد....

وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه ب هوش امده میچرخید...

عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب ک درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد......



قسمت بیست و نه




خانه پدری ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم ....

ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود......

نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی ک میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود ....

تکان نمیخورد.....

ترسیدم.....

صورتم را جلوی دهانش گرفتم....



گرمایی احساس نکردم....

کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد ....

جلوی دهانش گرفتم....

ایینه بخار نکرد...

برای لحظاتی فکر کردم مردی  را ک حالا همه زندگیم شده است 

مرد من....

تکیه گاهم....

از دستش داده ام......


بعد ها فهمیدم از حال رفتنش ،یک جور حمله عصبی  و از عوارض موج گرفتگی است....

دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد....

حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند

"عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است"


قسمت سی


 یکبار مصرف غذا میخوردیم...

صدای خوردن قاشق و بشقاب ب هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید....

موج ک میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم....



انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند....

رعشه می افتاد به بدنش.....

بلند میکرد و محکم میکوبیدش ب زمین.....

دستم را میکردم توی دهانش تا  زبانش را گاز نگیرد....

عضلاتش طوری سفت میشد ک حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند....



لرزشش ک تمام  می شد،شل و بیحال روی زمین می افتاد.....

انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم....

نگاه میکردم ب مردمک چشمش ک زیر پلک ها ارام میگرفت....

مردِ من ارام میگرفت.....

مامان و اقاجون میگفتند "با این حال و روزی ک ایوب دارد ،نباید خانه مستقل بگیرید،پیش خودمان بمانید......


ادامه دارد...