قسمت پنجاه و یک


ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...

حال تک تک مارا میپرسید...

هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه....


صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،

وقتی از پله ها بالا می امد 


اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...

ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم....


قسمت پنجاه و دو


در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت

میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی  ،اصلا نرو سر کار"

شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...


یگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت

ک چای و اب میخواهد.....

لیوان لیوان چای میخورد...

برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....

میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم  بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....


میخندیدم...

"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟

از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود

دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا  میریختند....

اشغال ها را توی سطل ریختم


ایوب امد کنار دیوار ایستاد 

سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود 

گفتم"چی شده؟"

گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....

-منظورت چیست؟

-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....

مو و ریشش بلند شده بود ....

روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم

"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....

حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی....


قسمت پنجاه و سه


دلم پر بود ...

چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود......

سرخود دردش ک زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ...

بعد از چند وقت هم درد نسبت ب مسکن ها مقاومت میکرد  و بدنش ب دارو ها جواب نمیداد...


از خانه رفتم بیرون...

دوست نداشتم ب قهر بروم خانه اقاجون...

میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم...

رفتم خانه عمه....در را ک باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد...

"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟

منظورش را نفهمیدم ...

پشت سرش رفتم تو ...

صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد...


"ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا.....

بالای پله را نگاه کردم ....

ایوب ایستاده بود....

-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟

با قیافه حق ب جانب گفت

"اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو ک رفته بودی قهر؟


قسمت پنجاه و چهار


نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد....

یا کاری میکرد ک یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم  اشتی میشد....


ب هر مناسبتی برایم هدیه میخرید....

حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد ....

اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم....

ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم....


با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد...

قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم

"بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما  یک.وجودیم در دو قالب،...ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم....


قسمت پنجاه و پنج


برای روزنامه مقاله مینوشت....

با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم....


روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد....

با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند....

دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد....

صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد....


اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند....

یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند  میپریدند توی اتاق ایوب....

بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت....

بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن....

هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند....


هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود......

وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین....

ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟

لبخند میزد......


قسمت پنجاه و شش


دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش  باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...

سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم......


وقتی برگشتم همه قایم شده بودند...

صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند....

با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.... 


محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟"

روی سرش دست کشیدم

"این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم


ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟

مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید....

سرش را تکان داد 

"چشم"


قسمت پنجاه و هفت


فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد...

در را باز کردم

هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان

مو و لباسشان  مرتب بود 

گفتم "کسی،اینجا بوده؟


محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد

-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف  کرده بود،عوضش کردم...

هدی را هم بردم حمام....

ناهار هم استامبولی پلو درست کردم....

در قابلمه را باز کردم

بخار غذا خورد توی صورتم

بوی خوبی داشت


محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی...

سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم....

اشک توی چشم هایم جمع شد...

قدش ب زحمت ب گازمیرسید...


پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود.....

ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد

"هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد....


قسمت پنجاه و هشت


توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ...

انگار خودشان شوهر کرده اند،بس ک با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند....

اوایل ک بیمارستان ها پر از مجروح بود  و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند...


تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر  حالت های بعد از  بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه....

گاهی نیمه هشیار  دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده  میشد....

اقاجون میدوید  دنبالش ،بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین.....


قسمت پنجاه و نه


مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد....

یک بار ک حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ...


ظرف های چینی را شکسته بود ....

دستش بریده بود  و کمد خونی شده بود ....

مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد....

حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند...

تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد...

بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود...

بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه

ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک  ب پایش  بخورد پیدا نمیکند ...

تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید....


قسمت شصت✨



ایوب ب همه محبت میکرد....

ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند  با پسر ها فرق دارد...

بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....


هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد  و میپرسید

-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟

جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود

-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....


هدی از مدرسه امده بود...

سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...

ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"

هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"

-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....

و هدی  را گرفت توی بغلش...

مقنعه را از سرش برداشت....

چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...

ایوب روی موهای گیس شده اش  دست کشید  و مرتبشان کرد....

هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"


موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....

ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش  او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....

با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه  مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....

فردایش هدی با یک  دسته برگه امد خانه ....

گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش  توی لیست بنویسد...