قسمت بیست و سوم: کارتن کارتن سخاوت 



صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... 

هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... 

- هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ... 


به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... 

چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... 


از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... 

- دنبالش نگرد ... 


خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ...

- دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... 


کیف رو داد دستم ...

- فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... 



ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ... 

چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ...  

- تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... 

- چطوری پیدام کردی؟ ... 


رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ...

- کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ... 


پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد ...